يک روز ملانصرالدین داشت برای مردم سخنرانی می کرد
مردم گوش می کردند
حرفهای نامربوطی میزد
یک پیرمردی نشسته بود زار زار گریه میکرد.
ملانصرالدین به آن پیرمرد گفت: "فقط تو میفهمی من چی میگویم"
پیرمرد گفت : "نه والله من چیزی نمیفهمم"
ملانصرالدین گفت: " پس چرا من که حرف میزنم تو زار زار گریه میکنی؟"
پیرمرد دهاتی گفت :
وقتی تو حرف میزنی ریشت می جنبد و مرا یاد ریش بز خودم توی ده میندازد. دلم برایش تنگ میشود
مردم گوش می کردند
حرفهای نامربوطی میزد
یک پیرمردی نشسته بود زار زار گریه میکرد.
ملانصرالدین به آن پیرمرد گفت: "فقط تو میفهمی من چی میگویم"
پیرمرد گفت : "نه والله من چیزی نمیفهمم"
ملانصرالدین گفت: " پس چرا من که حرف میزنم تو زار زار گریه میکنی؟"
پیرمرد دهاتی گفت :
وقتی تو حرف میزنی ریشت می جنبد و مرا یاد ریش بز خودم توی ده میندازد. دلم برایش تنگ میشود
No comments:
Post a Comment